گوناگون

خانمها, ارایش و زیبایی,روانشناسی و مهارت زندگی,خواص خوراکیها,دانستنی های زناشویی و.....

گوناگون

خانمها, ارایش و زیبایی,روانشناسی و مهارت زندگی,خواص خوراکیها,دانستنی های زناشویی و.....

3 قدم برای بالا بردن علاقه مرد مورد علاقه تان


زوج ها باهم قهر می کنند، به هم می زنند و حتی طلاق می گیرند. ممکن است از او متنفر شده باشید، او را پس بزنید، یا حتی شماره تلفنش را هم از گوشیتان پاک کرده باشید. اما به محض اینکه چشمانتان را می بندید، خاطره او، خنده هایش، نوازشهایش همه چیز دوباره به سمتتان برمی گردد. چه می شد اگر او هم به این اندازه شما برایش مهم بودید. اما زندگی همین است...سرشار از اگرها و اماها. پس الان چه باید بکنید؟ به سراغ مردهای دیگر بروید و آنها را امتحان کنید؟ اما اگر نمی توانید چنین کاری بکنید، هنوز هم راهی برایتان هست. می توانید کاری کنید که دوباره به سمتتان برگردد و عاشقتان شود.

در زیر به 3 راه برای برانگیختن حس حسادت مرد مورد علاقه تان به شما معرفی می کنیم. اما دقت کنید که این روشها را فقط برای مردهایی استفاده کنید که حداقل کمی با شما نرم هستند. البته اگر از احساسات او مطمئن نیستید هم می توانید از این راه هااستفاده کنید. چون چیزی را از دست نمی دهید.

گریه نکنید

برای شروع باید دست از گریه و زاری بردارید. گریه نکنید، التماس نکنید و دنبالش نیفتید. هرچه بیشتر دنبال او بیفتید، او را از خودتان دورتر می کنید. به او زمان و آرامش بدهید و درعین حال با دوستانش صحبت کنید. به او نشان دهید که آنها چقدر در زندگیتان مهم هستند. حرفها، مکالمات و رفتارهای آنها را تحسین کنید. مرد شما باید نبود شما را در زندگیش احساس کند. هیچوقت صحبت را با او شروع نکنید مگر اینکه مطمئن باشید که خودش هم علاقه مند است. اگر خودش برای حرف زدن پا پیش نگذاشت، می توانید کمی به او توجه نشان دهید. اما یادتان باشد، همیشه حد خودتان را بشناسید.

خودتان را مشغول کنید

خودتان را مشغول کنید. سعی کنید او را از ذهنتان بیرون کنید. به او نشان دهید که درگیر کارهای زیادی هستید، با دوستانتان اس ام اس بازی کنید، تلفنی حرف بزنید و حتی چت کنید. همیشه یادتان باشد، وقتی دلتان برای او تنگ می شود، فقط باید صبر کنید. دلیلش این است که وقت برای اینکار زیاد دارید. کاری کنید که او از شما بپرسد که چه کاری اینقدر مشغولتان کرده است. شما هم نادیده اش بگیرید و صحبت را عوض کنید و به شک بیندازیدش. باور کنید مردها بیشتر از اینکه عاشق ظاهر خانم ها شوند، عاشق اسرارآمیز بودن آنها می شوند.

خودتان را تغییر دهید

خودتان را تغییر دهید و تعجبش را جلب کنید. سعی کنید آدم دیگری شوید. برای خودتان وقت بگذارید. باشگاه بروید، آرایشگاه بروید و یک ورزش جدید را یاد بگیرید. مطمئناً ناراحت می شود وقتی ببیند که با دیگران بیرون می روید و خوش می گذرانید. اینکار حس حسادت او را جلب می کند و باعث می شود حتی بیاید از کلاس دنبالتان تا بتواند کمی چکتان کند.

او باید بفهمد که زندگی شما فقط حول او نمی چرخد. با این روش مطمئن باشید که شگفت زده می شود و حسودی می کند. باید نشان دهید که اهمیت زیادی در زندگیتان ندارد و خوشحال و راحت باشید و از مجرد بودن خود لذت ببرید. در دسترسش نباشید. بگذارید دنبالتان بگردد.

اما در عین حال باید محتاط باشید. خیلی به او سخت نگیرید. اگر طرفتان عصبانی شد کمی به او فرصت بدهید. همه چیز در عشق و جنگ عادلانه است، آنچه مهم است حضور او در زندگی شماست.

درآخر، اجازه بدهید از شما بپرسم...

دوست دارید بدانید که چطور می توانید با تیزهوشی و قلب مهربانتان مردی را اسیر خودتان کنید و هیچوقت هم نگران این نباشید که دوباره کسی سر کارتان نگذاشته باشد و شما را فقط برای سکس نخواهد؟

دوست دارید مردی در زندگی خود داشته باشید که کاملاً به شما متعهد باشد، با شما واقعاً خوب رفتار کند و به شما راحتی و آرامش دهد..؟

آیا در رابطه ای بودید که تمام شده یا در حال فروپاشی است؟ 

 

اگر همسر شما برای تان عادی شده


اگر همسر شما برای تان عادی شود، صددرصد تضمین می کنم که در روابط شما اثری معکوس می گذارد. هرگز و هیچوقت کسی را ملاقات نکرده ام که بخواهد عادی تلقی شود و به طور کلی عده قلیلی با این شکل تلقی در درازمدت کنار می آیند.

به وضوح یکی از غیر محترمانه ترین و نابود کننده ترین رفتارهایی که با همسر خود (یا هر کس دیگری) می توانیم داشته باشیم، عادی و پیش پا افتاده تلقی کردن اوست. این کار مانند این است که به او بگوییم: «وظیفه تو است که زندگی را آسان تر کنی و من باید از تو توقع داشته باشم».

وجود همسر و کار وی برای ما به انحاء مختلف عادی فرض می شود. به چند نمونه توجه کنید؛ ما نقش های خود را از نقش های آنان مهم تر فرض می کنیم. تصور می کنیم مهم ترین سهم را در زندگی داریم و شریک ما «خوش شانس ترین افراد» است. بسیاری از ما ادای کلمات «لطفاً» و «متشکرم» را فراموش کرده ایم و برخی از ما اصلاً چنین کاری نمی کنیم. ما فکر نمی کنیم که خودمان چقدر خوش شانس هستیم یا زندگی بدون همسرمان چقدر برایمان ناراحت کننده و دشوار است. گاهی از همسر خود متوقع می شویم و رفتارمان با او کاملاً با رفتار ما با دوستمان تفاوت دارد. گاهی به جای همسرمان حرف می زنیم، و گاهی در باره او در حضور دیگران، به شیوه ای غیر محترمانه صحبت می کنیم. عده ای از ما تصور می کنیم که می دانیم همسرمان در چه مورد فکر می کند، در نتیجه برای او تصمیم می گیریم. سپس بنا به اشتباهی معمول، توقعات بروز می کنند: خانه ای تمیز یا غذایی گرم، یا مبلغی برای پرداخت قبوض، یا چمن های باغچه که باید کوتاه شود؛ بالاخره آنان همسر ما هستند. آنها باید این کارها را انجام دهند. در حالی که فقط عده کمی از ما حقیقتاً به حرف های همسرمان گوش فرا می دهیم یا در احساسات و هیجانات او شریک می شویم، البته مگر آنکه سخن او با آنچه برای ما جالب است همخوانی داشته باشد. می توان همینطور به موارد مختلف اشاره کرد اما مطمئنم نکته را دریافته اید.


تعجبی ندارد که بسیاری از ازدواج ها به طلاق منجر می شوند و بقیه نیز سخت و کسالت آور هستند و چندان رضایت بخش نیستند. این مطلب امری بسیار بدیهی است، اما ما بنا به دلایلی به اشتباه خود ادامه می دهیم و شریک زندگی خود را بی ارزش می انگاریم.
نقطه مقابل این قضیه نیز صادق است؛ تقریباً هیچ چیز به اندازه احساس تقدیر و با ارزش بودن به فرد حس خوبی نمی دهد. به یاد بیاورید نخستین دفعه ای که همسرتان یا افراد مهم دیگر را ملاقات کردید چه احساس خوبی داشتید. عامل اصلی که در این احساس عشق و محبت دخیل بود، قدرشناسی حقیقی شما از یکدیگر بود. از جملاتی شبیه به این استفاده می کردید «خوشحالم که صدایت را می شنوم»، «از تماس تلفنی تو متشکرم» شما تشکر خود را به طریقی بیان می کردید (از یک تعریف ساده گرفته تا یک هدیه کوچک، کارت یا ظاهری مهربان). از هر فرصتی برای بیان تشکر خود بهره می بردید و عشق خود را امری بدیهی و عادی تلقی نمی کردید.

بسیاری از افراد معتقدند که از دست دادن حس قدرشناسی نسبت به یکدیگر در زندگی زناشویی امری اجتناب ناپذیر است؛ اما اینطور نیست! شما بر قدرشناسی و تشکر صد درصد کنترل دارید. اگر تصمیم بگیرید که تشکر و قدرشناسی خود را ابراز نمایید، چنین خواهید کرد. هر چه بیشتر به این کار مبادرت ورزید بیشتر متوجه موارد قابل سپاسگزاری و تشکر خواهید شد و این عادتی بسیار ارضاء کننده است.

همسر من از قدرشناس ترین افرادی است که تاکنون شناخته ام. او مرتباً به من ابراز علاقه می کند و می گوید چقدر خوش شانس است که با من ازدواج کرده است. من نیز سعی می کنم یادم باشد همین مطلب را به او بگویم چون دقیقاً این احساس را دارم. هر بار که او قدرشناسی خود را نسبت به من ابراز می دارد، عشق من نسبت به او افزایش می یابد و او نیز به من اطمینان می دهد که متقابلاً همین احساس را دارد. ما این کار را برای دریافت عشق نمی کنیم بلکه انجام این کار از این روست که از با هم بودن به عنوان دوست یا شریک زندگی احساس خوشحالی می کنیم.

مثلاً هنگامی که برای اجرای سخنرانی مدتی از خانه دور هستم، او پیامی زیبا برای من می فرستد که بسیار سپاسگزار است که من این چنین سخت برای خانواده تلاش می کنم. همزمان با آن من نیز پیامی برای او ارسال می کنم، که من نیز خیلی متشکرم که او می خواهد و می تواند در غیاب من در خانه با بچه ها باشد و از لحاظ عاطفی عشق مورد نیاز آنها را که سزاوار آن هستند بر آنها نثار کند. هر دو نفر ما صادقانه حس می کنیم در یک جبهه هستیم و دیگری متقابلاً فداکاری می کند. سپس هنگامی که او در خارج از خانه و من در خانه هستم، شکل تعریف متفاوت می شود. او از من ممنون است که می خواهم و قادرم در خانه باشم و در مقابل من نیز از او متشکرم که با وجود دور بودن از خانه، به نحوی سهمی در خانواده ایفا می نماید.

من و همسرم بیش از 15 سال است که با یکدیگر زندگی می کنیم و یکدیگر را بیش از پیش دوست می داریم. من مطمئنم این تصمیم که هیچوقت برای هم عادی و پیش پا افتاده نشویم یکی از دلایل مهم محقق شدن عشق ماست. مطمئن هستم با تجربه کردن این روش از قدرت آن مبهوت می مانید. فراموش کنید که چه «می گیرید»، صرفاً بر این تمرکز کنید که چه «می دهید». من معتقدم اگر مصمم شوید که شریک خود را بی ارزش تلقی نکنید، او نیز متقابلاً همین کار را خواهد کرد. سپاسگزاری حس خوبی به فرد می دهد. آن را امتحان کنید و مطمئن باشید از آن نتیجه می گیرید.

منبع: کتاب از کاه کوه نسازید

ترجمه سهیلا موسوی رضوی

سرگذشت شگفت‎انگیز دختری که شاهد مراسم تدفین خود بود!


آیا کسی را می‎شناسید که شاهد فیلم مراسم خاکسپاری خود باشد و احساس خود را از دیدن‎ احساسات حاضران و حرف‎های آن‎ها بیان کند؟
احتمالاً ویتنی کریک بیست و یک ساله‎، تنها شخص زنده در تمام دنیاست که این تجربة خارق العاده‎ را پشت سر گذاشته‎! هر چند، حتی او هنوز هم با گذشت دو سال نمی‎تواند کلمات دقیقی برای بیان‎ عواطف خود در مورد این ماجرای عجیب پیدا کند، اما او کسی است که به نوعی از عالم مردگان‎ بازگشته‎.
یکی از روزهای تابستان سال گذشته‎، ویتنی کنار پدرش در اتاق نشیمن خانه‎شان کنترل ویدئو را در دست گرفت و با حسی دوگانه به تماشای مراسم تدفین خود نشست و آنچه را که عزیزانش در مورد زندگی کوتاه او گفته بودند، شنید.
بیش از هزار و چهارصد نفر در کلیسای شهر کالدوینا جمع شده بودند تا با وی خداحافظی کنند و به‎ خانوادة داغدارش که دختر نوزده سالة خود را از دست داده بودند، تسلیت بگویند. هیچ یک از حاضران‎، هرگز تصور نمی‎کرد روزی ویتنی با چشم‎های خودش تمام این مراسم را ببیند. او با ترس و اندوه به صحبت‎های دوستانش گوش داد. آیا آن‎ها واقعاً درباره‎اش صحبت می‎کردند؟ آیا او توانسته بود تا این حد برای اطرافیانش عزیز باشد؟ غصة عمیق مادر و پدر و خواهرش دربارة آرزوهایشان و روزهایی‎ که نتوانسته بودند در کنار هم ببینند، اصلاً راحت نبود. ویتنی آرزو می‎کرد هر چه زودتر فیلم تمام شود و مطمئن بود تا آخر عمر دیگر سراغ این نوار نخواهد آمد.
شاید تمام این ماجرا از دید یک ناظر بیگانه‎، داستانی خیالی و سرگرم کننده باشد، اما ویتنی و خانواده‎اش با این کابوس واقعی زندگی کرده‎اند. در واقع یک اشتباه در تعیین هویت باعث شد تا پس از تصادفی سهمگین‎، تنها بازماندة حادثه درست شناسایی نشود و با هویت یکی از همکلاسی‎های‎ مقتولش به بیمارستان منتقل گردد.
در بهار سال 2006 پنج دانشجو به همراه استاد خود به سفری تحقیقی می‎رفتند که تصادف با تریلی‎ آن‎ها را به کام مرگ کشید. تنها بازماندة حادثه‎، دختر جوانی بود که به دلیل آسیب‎های شدید وارده به‎ جمجمه‎اش امکان شناسایی‎اش وجود نداشت‎. وجود کیف پولی در نزدیکی دختر باعث شد تا او را به‎ عنوان لورا ون رین ـ بیست و دو ساله ـ شناسایی کنند. و لی در واقع آن دختر بیهوش‎، لورا نبود. او ویتنی‎ نام داشت و چند روز قبل وارد نوزدهمین سال زندگی خود شده بود.
در چنین تصادف‎هایی گاهی اشتباه‎، در تعیین هویت رخ می‎دهد ولی اغلب پیش از مطلع شدن‎ خانوادة مصدوم‎، هویت اصلی مشخص می‎گردد. اما در این مورد چنین نشد. خانوادة ون رین از شدت‎ جراحت‎های وارده و وخامت حال و ظاهر دخترشان چنان شوکه بودند که نتوانستند واقعیت را بفهمند. تمام سر و صورت بیمار بانداژ شده بود با این حال می‎شد تشخیص داد که چهره ورم شدیدی دارد. شاید بعضی‎ها بگویند که چرا آن‎ها برای تعیین هویت مجروح از روش‎های علمی استفاده نکردند، اما واقعاً کدام خانواده‎ای در چنین شرایط بغرنجی می‎تواند به چیزی جز سلامت فرزند خود فکر کند؟
از سوی دیگر خانوادة کریک که به آن‎ها گفته شده بود، دخترشان مرده‎، چنان اندوهگین بودند که‎ چیزی در مورد جزییات تصادف نپرسیدند و به دلیل جراحت‎های شدید وارده‎، از دیدن جسد صرفنظر کردند. آن‎ها می‎خواستند همیشه چهرة سالم و شاداب دخترشان را به خاطر بیاورند و آن را مخدوش‎ نکنند. در واقع‎، هر دو خانواده در شرایط دشواری قرار گرفته بودند که در اصل به آن‎ها تعلق نداشت‎. آنچه در روزهای آینده رخ داد، حتی حالا هم باور نکردنی به نظر می‎رسد. خانوادة ون رین پنج هفتة تمام‎ کنار ویتنی نشستند. و درحالی که او را بچة خود می‎دانستند برای خروجش از کما هر کاری انجام دادند. دست‎های او را می‎گرفتند و مدام می‎گفتند که دوستش دارند و آرزو می‎کنند هر چه زودتر پیش‎شان‎ برگردد. آن‎ها تمام نشانه‎های جزیی سلامت او را با دقت دنبال می‎نمودند و با درست کردن یک وبلاگ‎ توصیف ماجرا از همة مردم می‎خواستند برای بهبودی‎اش دعا کنند.
در همین حال‎، خانوادة کریک مشغول عزاداری بودند. آن‎ها ویتنی را ـ که البته در واقع لورا بود ـ در میان انبوهی از گل‎های مینا و در جمع دوستان‎، اقوام و همکلاسی هایش به خاک سپردند و پوستری را که هم دانشکده‎ای‎ها او به یاد زندگی کوتاهش طراحی کرده بودند به دیوار خانه‎شان نصب کردند. آن‎ها صدها کارت تسلیت و همدردی دریافت کردند و در کمد خود گذاشتند. هیچ کس نمی‎دانست که روزی‎ ویتنی شخصاً تک تک آن نامه‎ها را خواهد خواند.
در بیمارستان روز به روز علائم حیاتی بیمار بهتر می‎شد. با اینکه او هنوز به هوش نیامده بود اما گاهی‎ کلمات نامفهومی بیان می‎کرد. خانوادة ون رین از شنیدن کلمة «هانتر» از زبان دخترشان بسیار متحیر بودن‎. آن‎ها هیچ کس را با این اسم نمی‎شناختند و طبیعتاً نمی‎توانستند بدانند هانتر نام گربة «ویتنی‎» است‎.
سرانجام دخترک از حالت کما خارج شد و وقتی دید او را با اسم لورا صدا می‎کنند، با اشاره خواست‎ تا کاغذ و قلمی در اختیارش بگذارند و سپس به زحمت کلمة باور نکردنی و ترسناک «ویتنی‎» را نوشت‎.
در آن نیمه شب آخرین روز ماه می‎، پرستار با عجله مسئولان بیمارستان را مطلع کرد و دو ساعت بعد، پس از بررسی سوابق دندانپزشکی همه مطمئن شدند اشتباه وحشتناکی رخ داده است‎. آن‎ها به منزل‎ والدین واقعی او تلفن زدند و به مادرش گفتند که ویتنی زنده و در بیمارستان بستری است‎. کارلی دختر دیگر خانواده با شنیدن این خبر شروع به جیغ زدن کرد طوری که مادر مجبور شد تلفن را قطع کند. آن‎ها تقریباً مطمئن بودند کسی خواسته اذیت‎شان کند با این حال حاضر شدند به بیمارستان بروند. کارلی‎ بعدها گفت آن چند دقیقه بدترین دقایق عمرش بوده است‎. وقتی سرانجام رسیدند، پزشکان بانداژهای‎ صورت بیمار را برداشتند. با وجود جراحات بدون شک‎، او ویتنی بود.
وقتی آن‎ها او را با نام ویتنی صدا کردند، دختر بستری که به دلیل آسیب‎های وارده به ستون فقراتش‎ سراپا در بریس طبی قرار گرفته بود، تا جایی که می‎توانست سرش را تکان داد و چند بار این کار را تکرار کرد. آن شب عجیب پدر خانواده‎، در سفر بود و کالین ـ مادر ـ به او تلفن کرد تا بگوید چه اتفاقی افتاده‎. اما قطرات اشک اجازه نمی‎دادند عددها را ببیند. سرانجام وقتی مکالمه برقرار شد، کالین گوشی را مقابل‎ دهان دخترش گرفت و او با صدای لرزانی گفت‎: «دوستت دارم‎، پدر». هیچ کس نمی‎توانست این لحظات‎ عجیب را باور کند!
اما عمر این سرخوشی بسیار کوتاه بود. در همان زمانی که خانوادة کریک به دوستان و اقوام‎ شگفت‎زدة خود می‎گفتند معجزه‎ای فرزندشان را برگردانده‎، خانوادة ون رین با وجه دیگری از این ماجرا دست و پنجه نرم می‎کردند: «زنده بودن ویتنی به این معنا بود که دختر دلبند آن‎ها پنج هفته قبل از دنیا رفته است‎!» خانوادة کریک به خوبی احساسات و حال والدین و خواهر لورا را درک می‎کردند و به خاطر آن‎ها اندوهگین بودند. با این حال‎، در کمال ناباوری دیدند والدین دختر متوفی‎، با شجاعت به دیدن‎ ویتنی آمدند و دربارة مراحل درمانی سپری شده و کارهایی که باید در آینده انجام می‎شد، صحبت‎ کردند. پس از آن جای خانواده‎ها عوض شد. در حالی که ون رین‎ها مراسم ختم لورا را برگزار می‎کردند، خانوادة کریک کنار بستر دخترشان نشسته و این بار نگران وضعیت بهبودی‎اش بودند چرا که پزشکان با اطمینان می‎گفتند او هرگز مثل دوران پیش از تصادف نخواهد شد و معلوم نیست چند درصد از مغزش‎ بازسازی شود. اما در واقع‎، مراحل درمان ویتنی به مراتب بهتر از آنچه پیش‎بینی می‎کردند پیش رفت و پس از یک سال او توانست به دانشکده برگردد و به درسش ادامه دهد. البته بازگشت چندان هم ساده به‎ نظر نمی‎رسید. دخترجوان از همه عقب افتاده بود و مثل گذشته نمی‎توانست درس‎ها را دنبال کند. ذهن‎ او با وجود مطالعة شدید، پذیرای مطالب جدید نبود و این موضوع او را افسرده و عصبی می‎کرد.
ویتنی دوست داشت دوباره به جمع دوستانش بپیوندد و مثل آن‎ها شاد و شوخ طبع باشد اما نمی‎توانست‎. او وارد فاز افسردگی شده بود و نمی‎دانست که آیا بهتر می‎شود یا نه‎؟ آسیب‎ها و جراحات‎ احساسی این حادثه بسیار بزرگ بود. او نسبت به قربانیان تصادف احساس گناه می‎کرد. هر چند آن‎ها دوستان صمیمی‎اش به شمار نمی‎آمدند اما مدت‎ها با هم روی یک پروژه کار می‎کردند. در واقع‎، ویتنی‎ به تدریج و آرام آرام متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده است‎. خانواده‎اش برای حفاظت از او، ماجرا را پنهان نگه داشته بودند و عجیب اینکه خاطرة روزهای نخست خروج از کما و حضور خانوادة ون ین در بیمارستان و حرف‎ها و ابراز محبت‎های آن‎ها هم از حافظة ویتنی پاک شده بود. او حتی نمی‎توانست‎ ماجرای تصادف را به یاد بیاورد و لحظات قبل از آن را در ذهن خود بازسازی نماید.
پس از اطلاع از ماوقع‎، مدام از خود می‎پرسید: «چرا من باید نجات پیدا می‎کردم‎؟ آن‎ها بیشتر لایق‎ زندگی بودند». این فکر باعث شد روزی حین گفت و گو با پدرش بغضش بترکد و به شدت گریه کند. اما پدر دلداری‎اش داد: «چرا تو نباید زنده می‎ماندی‎؟ حتماً خواست خدا این بوده که در ادامة زندگی‎ات‎ کارهای خیری را انجام بدهی و از فرصتت به خوبی استفاده کنی‎». تماشای مراسم تدفین هم تلنگری شد برای باز گرداندن احساس عزت نفس به ویتنی‎. وقتی دیگران او را این قدر دوست داشتند و چنین به‎ نیکی از وی یاد می‎کردند چه دلیلی داشت خودش قدر زندگی را نداند؟
حالا دو سال از آن سانحة دلخراش می‎گذرد و تصادف از او دختری پخته و کامل و خود آگاه ساخته‎. ویتنی به خوبی درک کرده موجود خوشبختی است چون افراد زیادی دوستش دارند. او پیش از این‎ ماجرا لورا را چندان نمی‎شناخت اما حالا به دلیل محبت‎های خانوادة همکلاسی سابق خود که حتی‎ پس از اطلاع از هویت واقعی وی‎، ترکش نکردند و همچون خانواده‎ای واقعی به دیدارها و ملاقات‎های‎ روزانه ادامه دادند، نسبت به او احساس دین می‎کند و می‎خواهد تا هر چه بیشتر او را بشناسد. فامیل ون‎ رین این روزها، خانوادة دوم او به شمار می‎آیند و ویتنی زمان زیادی را با آن‎ها می‎گذراند.
او می‎داند که والدین و خواهر لورا می‎خواهند تمام موفقیت‎ها و موقعیت هایی را که عزیزشان‎ نتوانست تجربه کند، در وجود او بیابند. به همین خاطر ویتنی به پروژة خدمت رسانی به کودکان خیابانی‎ پیوسته و تصمیم گرفته همسر و مادر خوبی شود. دو خانوادة کریک و وین رین تجربة خود از این ماجرای‎ عجیب و سخت را در کتابی با نام «هویت گمشده‎» به چاپ رسانده‎اند. روی جلد این کتاب‎، عکسی از دو دختر خندان است‎؛ دخترهایی که مرگ آن‎ها را به هم پیوند داد.
ویتنی کریک (سمت چپ‎) از سانحه جان به در برد اما هویت او با لورا ون رین که در تصادف مرده بود، اشتباه گرفته شد.